محل تبلیغات شما
استادی با شاگردش از باغى می گذشت

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم !
 
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!
 
مقدارى پول درون آن قرار بده

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.
 با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !  
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى
 میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت
 
استاد به شاگردش گفت: همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی

داستان کوتاه و آموزنده

قصه در باره ی وقای به عهد

نمایش نامه شب یلدا و ننه سرما-نمایشنامه ننه سرما برای بچه ها

پول ,براى ,کفش ,کارگر ,بده ,عکس ,و بعد ,درون کفش ,بعد از ,در این ,خدایا شکرت

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ܓ✿ راه سعادت انسان❤ خدا ❤ betcheckresnu مجله پزشکی ربات بلاگ Diane's info dioclosunuc وبلاگ شارژ ارزان لژیون مسافر مهدی پوستی خدمات استحصال فلزات گرانبها boutteislimfa